قلم و کاغذ

ساده بودن زیباست.

قلم و کاغذ

ساده بودن زیباست.

یادش بخیر

من رفیقــی داشتــم شوخ و تپـــل،یـادش بخیر

روزگارن بــا خودش بــرد و نمانــد،یــادش بخیــر

 

بین ما باز هم حکایت ها به جاست،یادش بخیر

یاد آن روزهــا که خوش رفت و نماند،یادش بخیر

 

ما دو تــا همراه بودیـــم و یــکی،یادش بخیــــر

دوستـم باقی بماندست در دلم،یــادش بخیـــر

 

سال ها و روزها و ماه ها با هم گذشت،یادش بخیر

رفـت و پشـت کــرد بر گــل و خشـت،یــادش بخیــر

 

یــاد او هر جا که افتـــد،شــادمان یادش بخیــر

شاد بودیـــم و نشد با هم شویم،یادش بخیــر

 

او رفیقم بــــود و یک دنیـــا صفــا،یادش بخیـــر

گر چه اکنـــون بی وفا گشتست،یادش بخیـــر

 

گــاه گاهــی خـواب بینــم نو گلی،یادش بخیــر

گر روی بر دشت غم ها، خنده هام یادش بخیر

 

بی تو گاهی خسته ام گاهی به عشق دلبسته ام

رخصتــــــی ده تـــا روم از نـــارفیـقـــی خستــــه ام

انتظار دوست

عاشقان دیده به دریا نگرند ای مهدی

عاشقان مات به دنیا نگرند ای مهدی

 

دیده ها گاه به آفاق و گهی رو به زمین

غم درون دل مردان خدا کرده کمین

 

کوه ها پابرجاست،سینه ها پرغوغاست

دشتها بی آبند،لاله ها برخوابند،تو کجایی مهدی

 

آتش عشق درون دل مردم خاموش

شوکت مهر ز دیده برود سو به عبوس

 

آسمان با دل ما دلداری دارد

ایزدا با قوم عاشق سر یاری دارد

 

بی کسی بر دل عشاق تو پر خون گردد

لطف تو شامل حال دل مجنون گردد

 

شب و صبح ناله های دل شیدایان گوش

فراده که تشنه اند به نوری جانسوز

 

به وعده نزدیک ترسم که من نرسم

محبتی بنما و زود کن آتش دل خاموش

 

دستان تهی من با لطف تو پر گردد

این غنچه ی بی جانم با نور تو گل گردد

 

بی مایه دل،سازم بر سوز دلم نـازد

آن مایه که تو آری خوبان همه بنوازند

 

من شب به خدا گویم لطفی کن و او آور

او هم به رضا گوید صبری کن و خو آور

تشنه

دستی که به گیسوان طلایی باز میبری

ای شوخ مهربان تو مرا از حال میبری

 

مهری نشته بروی دیده ات، دیده ام ببین

که هزاران غم به یک نگاه میبری

 

آسان و سخت از نبودنت به دل

باغیست که تو به غنچه ها پای میبری

 

مهری برازنده چشمان سیاه است

بنازم نگاهت را که شور به دلم باز میبری

 

کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود

قدم بگذار به چشمانم که طاقت جانم میبری

 

بنفشه و گل و بل بل همه غزل خوانند

به شوق زنده نگاری که هوش ز سر و بال میبری

 

بیا که دار و ندارم ارزانی توست

تو همان فراتی که تشنگی دلان میبری

 

به شوق آفتاب و نسیمی که آوریش

رضا ماندم و تشنه به سمت جویم میبری